توانستن

آری اگر بدانی کیستی؟
  چه می خواهی؟
     چرا می خواهی؟
       و اگر ایمان بیاوری به خویشتن و توان آن بیابی که آرزوهای خودرا فراچنگ آری و  نگرشی    موضانه به زندگانی داشته باشی.

پس می توانی که زندگی را از آن خویش کنی.
                                                                تنها اگر بخواهی.

نظرات 6 + ارسال نظر
پارکانت جمعه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 11:14 ب.ظ http://weblog.parkanet.com

تا اسم سهراب میاد آدم یاد شعر زیر میوفته ..... راستی سایت سهراب سپهری خیلی زیبا ست .

اهل کاشانم
اهل کاشانم.
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم، خورده هوشی، سر سوزن ذوقی.
مادری دارم، بهتر از برگ درخت.
دوستانی ، بهتر از آب روان.
و خدایی که در این نزدیکی است:
لای این شب بو‌ها ، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.
من مسلمانم.
قبله‌ام یک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مُهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره‌ها می‌گیرم.
در نمازم جریان دارد ماه.
جریان دارد طیف.
سنگ از پشت نمازم پیداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتی می‌خوانم.
که اذانش را باد، گفته باشد سر گلدسته سرو.
من نمازم را، پی «تکبیرة الاحرام» علف می‌خوانم،
پی «قد قامت» موج.
کعبه‌ام بر لب آب،
کعبه‌ام زیر اقاقی‌هاست.
کعبه‌ام مثل نسیم، می‌رود باغ به باغ، می‌رود شهر به شهر.
«حجرالاسود» من روشنی باغچه است.
اهل کاشانم.
پیشه‌ام نقاشی است:
گاه ‌گاهی قفسی می‌سازم با رنگ، می‌فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی‌تان تازه شود.
چه خیالی ، چه خیالی ، … می‌دانم
پرده‌ام بی جان است.
خوب می‌دانم، حوض نقاشی من بی ماهی است.

اهل کاشانم،
نَسَبم شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینه‌ای از خاک «سیلک».
نَسَبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.
پدرم پشت دو بار آمدن چلچله‌ها، پشت دو برف،
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی،
پدرم پشت زمان‌ها مرده است.
پدرم وقتی مرد، آسمان آبی بود،
مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد.
پدرم وقتی مرد، پاسبان‌ها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسید: چند مَـن خربزه می‌خواهی؟
من از او پرسیدم: دل خوش سیری چند؟
پدرم نقاشی می‌کرد.
تار هم می‌ساخت،تار هم می‌زد.
خط خوبی هم داشت.
باغ ما در طرف سایه دانایی بود.
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه،
باغ ما نقطه ی برخورد نگاه و قفس و آینه بود.
باغ ما شاید، قوسی از دایره ی سبز سعادت بود.
میوه کال خدا در آن روز ، می‌جویدم در خواب.
آب، بی فلسفه می‌خوردم.
توت، بی دانش می‌چیدم.
تا اناری ترکی بر می‌داشت، دست فواره خواهش‌ می‌شد.
تا چلویی می خواند، سینه از ذوق شنیدن می‌سوخت.
گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می‌چسبانید.
شوق می‌آمد، دست در گردن حس می‌انداخت.
فکر، بازی می‌کرد.
زندگی چیزی بود ، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار.
زندگی در آن وقت، صفی از نور و عروسک بود،
یک بغل آزادی بود.
زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود.

بی آشیانه شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 06:23 ق.ظ http://eshghyahavas.blogsky.com

سلام محسن جان:
بعضی وقتا آدم خودش رو پیدا می کنه و می دونه کیه٬ می خواد و ایمان هم داره٬ اما توان انجامش رو نداره٬ نا امید نا امید...

بی آشیانه
http://eshghyahavas.blogsky.com
eshghyahavas@yahoo.com

یاس شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 02:11 ب.ظ http://lovelyrose.blogsky.com

تنها اگر بخواهی ؟! ... شاید تنها اگر بخواهی ... شاید

مریم دوشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 08:44 ق.ظ http://www.hasrateshgh.persianblog.com

سلام ... خوبی ... متن زیبایی بود... من هم متن جدید دادم ... خوشحال میشم بهم سر بزنی ... قربانت مریم

مهناز دوشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 01:58 ب.ظ http://kariz.blogsky.com

سلام
اولا به ما هم سر میزدی! منتظرم.

آرزو دوشنبه 6 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 10:16 ق.ظ http://arezooko.blogfa.com

من که می خوام امیدوارم که ممکن باشه و همه بتونیم بهش برسیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد