قلب شکسته

در این خلوتگه عشق قلبی تنهانشسته بود
میگفت از گذشته دو
ر

که چون آباد بود اما حالا سرگشته رسوا
در این دنیای بی همتا وپهناور

همچو زره ای قطره در آب گمشده بود
میگفت که چه بود و حال چه شده

غریب و تنها  شکسته وسرگردان
در این دنیای غریب وان افزا

 میگفت همچو مجنون دربند عشق لیلی
گمشده ورسوا شده بودم

به کدامین راه عشق پناه میبردم
با کدامین دریای عشق همزبان میشدم

سیر درکدامین راه میکردم
حال  تنها و تنها شده ام

از این رسوایی وسرگشتگی
دیگر نه جاییی برای ماندن است

نه راهی برای رفتن به سوی آینده
پس می مانم ومی مانم

میسازم و میسوزم با این سیاهی وسرگشتگی
به امید نور مهربانی وآینده

میسازم و میسوزم با آیین سوز عشق
گرچه  شکسته تنها خواهم بود.